غروب یکی از روزهای تابستان لاکپشت با عجله در شهر میرفت و همسایههایش میخواستند بدانند او به کجا میرود؛ اما لاکپشت وقت نداشت جواب دهد. فقط میگفت که میخواهد یک چیز قرمز قرمز قرمز ببیند. همسایههایش یعنی راکون، خرگوش، بز، روباه، آتشنشانها و سگ ملوان که کنجکاو شده بودند، همگی به دنبال لاکپشت به راه افتادند و سرانجام به بالای تپه رسیدند. لاکپشت با عجله میرفت که غروب آفتاب را ببیند. این کتاب مصور برای گروه سنی «ب» به نگارش در آمده است.
مترجم
شیوا مترجم : حریری
وزن
60
تعداد صفحات
40
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1389
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0