خانم «شریفی» هر روز و هر شب تصویر همسرش «حسن» را میدید که به جبهه رفته بود. او هر روز در انتظار خبری از عملیات، به دکة روزنامهفروشی میرفت و روزنامة خبر را میگرفت. یک روز در خواب و بیداری دید که همسرش آمده و بوی نخل و غبار میدهد و روی لباسش لکههای خونی است. حسن لبخند میزد و با خوشحالی زن و فرزندش «یلدا» را ترک میکرد. روزی یک نظامی با یک ساک که لباس خونی حسن در آن بود خبر شهادت او را آورد و با باز شدن ساک دوباره بوی نخل و غبار همه جا پیچید. در این کتاب داستانهای کوتاه دیگری با عناوین حضور حباب، بوی سوختگی میاد، خطهای مراد، کفاره، بابا خسته است، پایه آتیش، صندلی روبهروی آینه و... به نگارش در آمده است.
وزن
96
تعداد صفحات
64
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1389
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0