روزی، روزگاری در جنگلی سبز، ببر مغروری زندگی میکرد. روزی از روزها، وقتی ببر از کنار رودخانه میگذشت قورباغهای را دید و خواست او را بخورد. اما قورباغه که خیلی باهوش و زرنگ بود با یک نقشهی حساب شده توانست ببر را بترساند. ببر در راه بازگشت به روباه رسید. و ماجرا را برای او شرح داد. روباه خندید و گفت: "قورباغه به تو کلک زده! بیا برویم تا خود من حساب این قورباغه را برسم". روباه برای جلوگیری از ترس ببر، دم خود را به دم او گره زد و هر دو به سمت رودخانه به راه افتادند. قورباغه آنها را دید و باز نقشهای کشید و فریاد زد: "ای روباه تنبل! چرا اینقدر دیر آمدی؟ من دارم از گرسنگی میمیرم! این ببر لاغر که به درد من نمیخورد!" ببر که این حرفها را شنید، پا به فرار گذاشت و چون دمش را به دم روباه گره زده بود، روباه هم پشت سر او به زمین کشیده میشد. قورباغه نیز خوشحال داخل آب پرید.
مترجم
هما قاسمی
وزن
18
تعداد صفحات
12
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1386
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0