روزی سلطان آذربایجان تصمیم گرفت با لباس مبدل به شهر برود و از احوال شهر باخبر شود. در میان راه با جماعتی برخورد و اظهار کرد که دزد است. از قضا آن جماعت هم دزد بودند و آن شب قصد دستبرد به قصر سلطان را داشتند. هریک از آن دزدها دارای قدرت شگرفی بود؛ یکی چشمان تیزبین، دیگری گوش تیز و آنیکی بینی تیز و دزد آخری قدرت زیادی داشت. بالاخره وقتی به گنج سلطان رسیدند در حین دزدی سلطان فرار کرد و به نگهبانان دستور داد که آنان را دستگیر کنند. همة دزدها با دیدن سلطان در لباس خودش متعجب شدند. سلطان آنها را بخشید و به وزیر دستور داد که با توجه به قدرتهای آنها کار آبرومندانهای را به آنها واگذار کند، به شرط این که دیگر دزدی را کنار بگذارند. اینگونه بود که دزدها زندگی جدیدی را شروع کردند. این داستان اقتباسی است از یکی از حکایتهای «مثنوی» که با ابیاتی از آن و معانی واژههای دشوار در پاورقیها همراه است.
وزن
24
تعداد صفحات
16
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1388
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0