کمکم حیوانات جنگل به من عادت کردند و با من دوست شدند. توانستم، با اسب سیاه نیز آشنا شوم. اسب سیاه به من اجازه داد در کنار او و گلههایش چند روزی زندگی کنم. روزی قصهی اسب دونده را برای آنها گفتم؛ اسبی که در اصطبل زندگی میکند، بهترین جای خواب، بهترین خوراک و بهترین پذیرایی را دارد. اما همیشه غمگین است، زیرا میخواهد آزاد و در کنار آنها باشد. فردای آن روز اسب سیاه، قصهی اسبی را تعریف کرد که خود را فدا کرد تا اسبهای دیگر را به آزادی برساند. زیرا انسانها به سرزمین آنها آمده و شروع به کندن زمین و قطع درختان کرده بودند، تا این که فرماندهی اسبها ازدیگر اسبها خواست تا به سرزمین دیگری بروند. در راه آنها به باتلاقی رسیدند. فرمانده، خود در درون باتلاق رفت تا اسبهای دیگر از روی او عبور کرده و به سلامت از آنجا بگذرند. احساس کردم، بودن با اسبها را دوست دارم. میان من و آنها فاصلهای نبود. همه سرشار از محبت بودیم. نمیدانم چه شد که فکر حملهی مردان به جلگهی اسبها به خاطرم آمد. به خود گفتم آیا ما آدمها حق داریم برای راحتی خویش طبیعت را از بین ببریم؟ یاد برخی از نوشتهها و فیلمها افتادم که در آنها گروهی خونخوار به جان گروهی ضعیفتر از خویش میافتادند. به خود گفتم: چگونه میتوان از خود دفاع کرد؟ نگاهم به تابلویی افتاد که بر آن نوشته شده بود: فکر، تدبیر، ایمان و محبت. من جواب خویش را یافته بودم.
وزن
18
تعداد صفحات
12
محل انتشار
شیراز-فارس - فارس
سال انتشار
1386
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0