روزی، کاروان بزرگی با بدرقة مردم از دروازة خراسان گذشت. همة کاروانیان سرحال و جوان و سوار بر اسبها بودند. در آن میان، پیرمرد فقیری با پای پیاده عقب کاروان به راه افتاده بود. رئیس کاروان که مردی قویهیکل و سرزندهای به نام «ارشدخان» بود، پیرمرد را از رفتن منع کرد و گفت که در صحرای سوزان خوراک لاشخورها خواهد شد. پیرمرد در جواب او گفت که مرگ دست خداست. کاروان به راه خود ادامه داد و به صحرای سوزانی رسید، پیرمرد خسته و ناتوان شد و نشست و کاروان به راه خود ادامه داد تا این که پشت تپهای شنی ناپدید شد. کاروان نزدیک غروب به یک روستا و قهوهخانه رسید. همه شروع به خوردن غذا و استراحت کردند و ارشدخان، پیرمرد در راه مانده را به سخره گرفت که ناگهان لقمهای در گلوی او گیر کرد و خفه شد و پیرمرد فقیر از دور نمایان شد که به روستا نزدیک میشد. داستان مصور حاضر از گلستان سعدی گرفته شده که برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» به نگارش درآمده است.
وزن
18
تعداد صفحات
12
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1389
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0