ام علاء: روایت زندگی ام الشهداء فخرالسادات طباطبایی

9876222852702

ویژگی‌های محصول
«ام علاء» مادر چهار شهید، همسر شهید، خواهر شهید و مادر همسر شهید است. پدر و مادر او در جوانی از تبریز به نجف اشرف به بهانه‌ی تعلیم در حوزه‌ی علمیه‌ی نجف هجرت می‌کنند و همان جا ماندگار می‌شوند. فخرالسادات در نجف به دنیا می‌آید و در سن سیزده سالگی با آیت‌الله سید حسن قبانچی که یکی از شاگردان ممتاز پدرش سید محمد جواد طباطبایی تبریزی بود ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج هجده فرزند بود. فخرالسادات و سید حسن در خانه‌ی وقفی کوچکی در جوار حرم‌امیرالمؤمنین(ع) زندگی‌شان را با عشق آغاز می‌کنند و حاصل این زندگی می‌شود ۱۸ فرزند؛ نه پسر و نه دختر. «ام علاء» زنی به‌شدت صبور، مؤمن، با اخلاق و متواضع بود که در طول زندگیش همیشه به اقوام رسیدگی می‌کرد و از آن‌ها دلجویی می‌کرد در بین خویشاوندان برای هر کس مشکلی پیش می‌آمد «ام علاء» اولین نفر بود که برای حل مشکلش قدم بر می‌داشت. در دوران نخست‌وزیری حسن البکر پسرش عزّالدین و برادرش عمادالدین که هر دو از شاگردان نخبه‌ی آیت‌الله صدر بودند دستگیر و روانه‌ی زندان شدند. حسن‌البکر که از خود اختیاری نداشت با نظر صدام اعدام این دو روحانی بزرگوار را صادر کرد. این برای اولین‌بار بود که در نجف خون روحانیت ریخته می‌شد. چند روز قبل از اعدام؛ «ام علاء» با پسر و برادرش ملاقات می‌کند و به آن‌ها وعده‌ی بهشت و دیدار با امام حسین(ع) را می‌دهد. بعد از شهادت سه فرزندش «ام علاء» همراه همسرش ابو علاء به دستور صدام روانه‌ی زندان شد. به دلیل فعالیت‌های سیاسی دیگر پسرانش در ایران بر علیه رژیم صدام، این زن و شوهر مبارز و صبور یک سال‌و‌نیم در زندان حزب بعث بسر می‌بردند. در واقع رژیم بعث قصد داشت با این شیوه دیگر پسران وی را به دام بیندازد که موفق نشد.
198000

10% 220000

توضیحات محصول

برشی از کتاب ام علاء: عصبانیت مأمور غول‌پیکر بیشتر شد. باطومش را محکم به چارچوب آهنی سلول کوبید تا شاید ترسی در دل ام علاء ایجاد کند. با صدای بلندتری گفت: «درست جواب بده. پرسیدم کجا هستن؟» ام علاء نگاهش را دوخت به دانه‌های تسبیح و زیرلب صلواتی فرستاد و بازهم جواب داد: «گفتم که، روی زمین خدا. بگردید، پیداشون کنید.» مأمور تابی به سبیل‌هایش داد. رگ گردنش باد کرده بود از عصبانیت. انگشت اشاره‌اش را بالا برد و با تهدید رو به‌ام‌علاء گفت: «انقدر اینجا نگهت می‌داریم تا یکی‌یکی پسرات‌و بیاریم، جلوی چشمت اعدامشون کنیم.» -با دنیایی از دلتنگی خداحافظی کردم و از باجۀ تلفن خارج شدم. جملۀ مامه مدام توی مغزم تکرار می‌شد. «بعد امک یمه… بعد امک یمه…» برگشتم تهران. از اینکه فهمیدم مادرم از من راضی است، احساس خیلی خوبی داشتم. چند ماهی بود که صدام با ایران وارد جنگ شده بود. جوانان ایرانی به فرمان امام خمینی عازم جبهه‌ها شدند. مامه هم همیشه به ما تأکید می‌کرد که پشتیبان امام باشید و با صدام بجنگید تا اسلام پیروز شود. تمام تلاشمان را برای از بین بردن صدام می‌کردیم. -موضوعی که خیلی برایم جالب بود قرآن خواندن خاله بود که روزانه یک‌سوم قرآن را ختم می‌کرد. خصوصاً اینکه چند صفحه را به حضرت عزرائیل تقدیم می‌کرد. علتش را که پرسیدم، گفت: «می‌خوام با عزرائیل رفیق بشم که راحت‌تر جونم رو بگیره.»

مشخصات محصول
  • قطع

  • رقعی

  • نوع جلد

  • شومیز

  • وزن

  • 240

  • تعداد صفحات

  • 272

  • سال انتشار

  • 1403

  • ناشر

  • شهید کاظمی

نظرات کاربران

برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.

متوسط امتیازها

0.0

نظرات کاربران

هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.

محصولاتپیشنهادی

سبد خرید (0 مورد)
ارزش کالاها ۰ تومان
تخفیف کالاها ۰ تومان
مبلغ قابل پرداخت ۰ تومان
```