ملیکا" پدربزرگی با ریش بلند داشت که او را "باباریش" صدا میزد. یک روز باباریش برای ملیکا یک اسب سفید بالدار به نام "موتوتو" آورد. ملیکا، موتوتو را بسیار دوست داشت. روزی ملیکا از پدربزرگش پرسید که چرا ریش به این بلندی دارد اما هیچ مویی بر سرش ندارد. پدربزرگ که از این سوال حیران شده بود و جوابی نداشت با دیدن کلاغها گفت که موهای مرا کلاغها خوردهاند. ملیکا با این جواب کنجکاوتر شد و گفت: پس چرا ریشهایت را نخوردهاند. پدربزرگ که این بار بیشتر حیران شده بود گفت: چون من مرتبا به ریشهایم دست میکشم، آنها نتوانستند ریشهایم را بخورند. شبهنگام ملیکا به همراه موتوتو پروازکنان برای پس گرفتن موهای پدربزرگ از کلاغها به راه افتاد و توانست کلاغها را در جنگل پیدا کند. کلاغها بر اثر ایجاد سر و صدا فرار کردند، اما قبل از آن ملیکا فریاد زد: اگر موهای باباریش مرا پس بدهید، با شما کاری ندارم. اما کلاغها از این حرف ملیکا به شدت خندیدند. هنگام صبح ملیکا و موتوتو به خانه بازگشتند و موتوتو به او قول داد تا در فرصتی دیگر کلاغها را بیابد. ملیکا به رختخواب رفت و در حالی که به خندهی کلاغها فکر میکرد به خواب رفت. این کتاب در قالب داستان باعث این کنجکاوی در کودکان میشود تا برای سوال بیجواب کتاب پاسخی بیابند.
وزن
18
تعداد صفحات
12
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1386
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0