طلا" و "احسان" شیفتۀ یکدیگر میشوند. احسان در دانشکدۀ افسری تحصیل میکند. روزی او به طلا میگوید که باید چندسالی به ماموریت برود و از او میخواهد که تا بازگشت او منتظر بماند. پس از رفتن احسان فردی با نام "منوچهر" به خواستگاری طلا میآید و طلا ناخواسته با او ازدواج و زندگی بدی را تجربه میکند. پس از چندی او درمییابد که قادر به بچهدار شدن نیست و این بهانهای میشود تا از منوچهر جدا شود. پس از جدایی، طلا به سر کار میرود و در این مدت افراد زیادی از او خواستگاری میکنند تا این که به کسی از آنها با نام "شعبانی"، که تاجر موفقی است، جواب مثبت میدهد. پس از مدتی آقای شعبانی ورشکست میشود و به دلیل پرداخت نکردن بدهیهای خود به زندان میافتد. وی در زندان دچار بیماری کلیوی شده و میمیرد، پس از مدتی طلا متوجه میشود که احسان در تهران رئیس یکی از کلانتریهای شهر است و این در حالی است که احسان نیز در تمام این مدت دورادور جویای احوال طلا بوده است. یک روز بر حسب اتفاق طلا بر سر در محل کار احسان پارچۀ سیاهی را میبیند که با خواندن متن آن مسیر زندگیش تغییر میکند.
وزن
288
تعداد صفحات
192
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1387
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0