در یک روستای سرسبز پیرزنی با تنها پسرش زندگی میکرد. پسر او با وجود هوش و ذکاوت همیشه غمگین بود، زیرا مو نداشت و به همین دلیل اهالی ده او را حسنکچل صدا زده و مسخرهاش میکردند. سرانجام یک روز حسنکچل به ستوه آمد و برای یافتن داروی کچلی راهی سفر شد. او رفت تا پشت کوهها به یک دشت بزرگ رسید و کمی بعد با یک بچه دیو قرمزرنگ روبهرو شد. حسنکچل توانست با ذکاوت خویش دیو را شکست داده و با سه کیسهی طلا که از دیو به دست آورده بود به روستا بازگردد. اگرچه او نتوانست داروی کچلی را بیابد، ولی توانست با سکههایی که به دست آورده بود، کمکهای بسیاری در آباد کردن روستا بکند. از آن پس اهالی روستا به خاطر شجاعت و باهوشی، او را تحسین میکردند و دیگر هیچکس او را مسخره نمیکرد.
وزن
36
تعداد صفحات
24
محل انتشار
فلاورجان - اصفهان
سال انتشار
1386
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0