مسافری اسبسوار از کنار دهی میگذشت. یک روستایی سادهلوح از پشتبام خانهاش او را صدا زد. «مهمان ما باش». اسبسوار که بسیار خسته و گرسنه بود، شاد شد و مقابل خانة روستایی ایستاد. صاحبخانه که بارها شنیده بود، تعارف آمد، نیامد دارد، پشیمان از گفتة خود به کنار در ورودی رفت و به مسافر خوشآمد گفت. در این حال مرد مسافر خواست تا اسبش را به داخل حیاط ببرد، اما به دلیل بلندقد بودن اسب نتوانست. در این حال به صاحبخانه گفت: افسار اسب را کجا ببندم؟ مرد صاحبخانه که از گفتة خود پشیمان بود در جواب گفت: «افسار را بیاور و به نوک زبان من ببند». مجموعة حاضر حاوی افسانهها و قصههای آذربایجانی ترجمه شده به فارسی و با عنوانهای آذری است. افسانة یادشده تلخیصی از یکی از این افسانههاست.
وزن
162
تعداد صفحات
108
محل انتشار
زنجان - زنجان
سال انتشار
1389
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0