در این داستان "یاشار" جوان پانزده ساله که هر روز گوسفندان را به چرا میبرد علاقهی زیادی دارد تا داستان "چاه عاشقان" را بداند. پدربزرگ در شب تولدش بالاخره حکایت این چاه را برای او بازگو میکند. اینکه خانی بوده و دختری داشته "بهنک" نام که روزی به قصد سواری از قلعه خارج میشود و اسب رم کرده او پرت میکند. پسر چوپانی که آن اطراف بوده به موقع میرسد و نمیگذارد دختر به زمین بیافتد. پس از آن هر دو دل در گرو عشق یکدیگر مینهند، اما خان هرگز حاضر به این وصلت نمیشود و بهنک در شب عروسیاش با پسر شاه تبریز، با قهرمان ـ پسر چوپان ـ فرار کرده و در کوه ساکن میشود. آنها برای این که بتوانند زمستان سخت را زنده بمانند در بالای کوه چاهی میکنند و اطراف آن را دیوار کشیده اتاقی میسازند و در همانجا به زندگی خود ادامه میدهند. اکنون پس از سالها رسم بر این است که پسران جوان هر دختری را که بخواهند با او سر آن چاه قرار میگذارند. دختر باید سکهی قبیلهی خود را در چاه بیندازد تا پسر آن را درآورده و با آن بر خواستگاری دختر برود. حال نوبت یاشار بود تا با دختر عمویش، "سولماز"، که چند سالی میشد نامزد وی بود قرار گذاشته، برسرچاه عاشقان برود. اما یاشار آن شب به پدربزرگ اظهار میکند که قصد ازدواج با سولماز را ندارد. تا این که روزی که بر سر چاه نشسته دختری سوار بر اسب به آنجا میآید و سکهای داخل چاه میاندازد و بازمیگردد. یاشار سکه را بیرون میآورد و به مادرش میدهد. اما آن حوالی کسی آن سکه را نمیشناسد و نمیداند متعلق به کدام خانواده است، تا اینکه پیرمردی آن سکه را میبیند. او معتقد است سکه متعلق به آذربایجان شوروی است. یاشار تصمیم میگیرد به شهر دوشنبه، پایتخت آذربایجان، برود تا دختر مورد علاقهی خود را بیابد.
وزن
402
تعداد صفحات
268
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1386
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0