در روزگاران قدیم مردی با نام «صفا» زندگی میکرد که کسی را نداشت. او اهل کار بود، اما کسی به او کار نمیداد. شبی در خواب پیرمردی نشانی نقشة گنجی را به او داد. صبح روز بعد او به آن نقشه عمل کرد. در نقشه نوشته بود از زندهرود که گذشتی هزار قدم به چپ و هزار قدم به راست آن وقت رو به غروب آفتاب بایست و تیری در کمانت بگذار و بینداز و همانجا را بکن. صفا بارها این کار را تکرار کرد، اما گنجی نصیبش نشد. کمکم خبر به گوش سلطان رسید و سربازهای او همهجا را گشتند. صفا نیز خسته و غمگین به خانه بازگشت. شب در خواب همان پیرمرد را دید. او به مرد یادآوری کرد که نقشه را اشتباه خوانده است، او باید تیر را در کمان بگذارد و بیندازد، نه این که پرتاب کند. صفا به اشتباهش پی برد و روز بعد خمرهای پر از طلا را در مکانی که در نقشه بود یافت. طولی نکشید که زندگیش سامان یافت و خوشبخت شد. این داستان اقتباسی است از یکی از حکایتهای «مثنوی» که به همراه ابیاتی از آن و معانی واژهها دشوار در پاورقیها به چاپ رسیده است.
وزن
24
تعداد صفحات
16
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1388
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0