«مراد» مارگیری بود که مردم دیگر برای معرکهاش جمع نمیشدند و چون مارهایش کوچک و بیجان بودند همه او را مسخره میکردند. بنابراین روزی مراد مارش را به عطاری برد و فروخت و سپس با دلی شکسته راهی کوهستان شد. در راه برف تندی میبارید و مراد هم که دیگر خسته شده بود برفها را کنار زد تا کمی بنشیند و استراحت کند که ناگهان با یک اژدها روبهرو شد و گمان کرد که مرده است. پس او را در گاری گذاشت و راهی شهر شد. در آنجا معرکهای گرفت که به گوش سلطان هم رسید. باران سکه به طرف مراد میبارید؛ طوری که کف گاری پر از سکه شده بود. اما ناگهان اژدها بیدار شد و به پیر و جوان رحم نکرد و همه را درید و جوی خون در شهر به راه افتاد. اژدها نمرده بود، بلکه به خواب زمستانی فرو رفته بود و زیر نور آفتاب بیدار شده بود. او سرانجام به کوهستان بازگشت، اما صدها کشته و زخمی در شهر برجای گذاشت. این داستان اقتباسی است از یکی ازحکایتهای «مثنوی» که به همراه ابیاتی از آن و شرح واژگان دشوار در پاورقیها به چاپ رسیده است.
وزن
24
تعداد صفحات
16
محل انتشار
تهران - تهران
سال انتشار
1388
زبان
فارسی
هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.
نظرات کاربران
برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.
متوسط امتیازها
0.0